قوله، تعالی: «ما عنْدکمْ ینْفد وماعنْد الله باق (۹۶/النحل).»


و قوله، تعالی: «کل منْ علیْها فان ویبقی وجْه ربک ذوالجلال و الإکرام (۲۶ و ۲۷/ الرحمن).»

بدان که فنا و بقا بر زبان علم به معنی دیگر بود و بر زبان حال به معنی دیگر و ظاهریان اندر هیچ عبارت از عبارات متحیرتر نی اند که اندر این عبارت.


پس بقا بر زبان علم و مقتضای لغت بر سه گونه باشد:

یکی بقایی که طرف اول وی اندر فناست و طرف آخر اندر فنا؛ چون این جهان که ابتدا نبود و در انتها نباشد و اندر وقت هست ودیگر بقایی که هرگز نبود و بوده گشت و هرگز فانی نشود و آن بهشت است و دوزخ و آن جهان و اهل آن و سدیگر بقایی که هرگز نبود که نبود و هرگز نباشد که نباشد و آن بقای حق است و صفات وی جل جلاله لم یزل و لایزال وی با صفاتش قدیم است و مراد بقای وی دوام وجود وی است. تعالی الله عما یقول الظالمون. کس را اندر اوصاف وی با وی مشارکت نیست.


پس علم فنا آن بود که بدانی که دنیا فانی است، و علم بقا آن که بدانی که عقبی باقی است؛ لقوله، تعالی: «والآخرة خیر و أبقی (۱۷/الاعلی).» این جا «ابقی» بر وجه مبالغت گفت؛ از آن که بقای عمر آن جهان اندر فنا نباشد.

اما بقای حال و فنای آن، آن بود که چون جهل فانی شود لامحاله علم باقی ماند، و معصیت فانی شود طاعت باقی ماند، چون بنده علم و طاعت خود را حاصل گردانید و نیز غفلت فانی شود به بقای ذکر؛ یعنی بنده چون به حق عالم گردد و به علم وی باقی شود از جهل بدو فانی شود و چون از غفلت فانی شود به ذکر وی باقی شود و این، اسقاط اوصاف مذموم باشد به قیام اوصاف محمود.
اما خواص اهل این قصه را بدین عبارت نه این باید که یاد کردیم و اشارت ایشان اندر این اصل، به علم و حال نیست و ایشان فنا و بقا را به جز در درجۀ کمال اهل ولایت استعمال نکنند؛ آنان که از رنج مجاهدت رسته باشند و از بند مقامات و تغیر احوال جسته و طلب اندر یافت برسیده و همه دیدنی های دیده بدیده و همه شنیدنی های گوش بشنیده و همه دانستنی های دل بدانسته و همه یافتنی های سر بیافته، و اندر یافت آن آفت یافت آن بدیده، و روی از جمله بگردانیده و قصد اندر مراد فانی شده و راه برسیده دعوی ساقط شده و از معنی منقطع گشته و کرامات حجاب شده، مقامات غاشیه گشته احوال لباس آفت پوشیده در عین مراد از مراد بیمراد مانده مشرب از کل ساقط ببوده، انس با مستأنسات هدر گشته؛ لقوله، تعالی: «لیهْلک منْ هلک عنْ بینة و یحْیی منْ حی عنْ بینة (۴۲/الانفال).» و اندر این معنی من می گویم:
فنیْت فنائی بفقد هوائی
فصار هوائی فی الامور هواک
«فاذا فنی العبد عنْ أوصافه أدرک البقاء بتمامه.» چون بنده اندر حالت وجود اوصاف، از آفت اوصاف فانی شد به بقای مراد اندر فنای مراد باقی شد؛ تا قرب و بعدش نباشد ووحشت و انسش نماند. صحْو و سکْر و فراق و وصال نبود. طمس و اصطلام نه و اسما و اعلام نه، سمات و ارقام نه. اندر این معنی یکی از مشایخ رضی الله عنهم می گوید:
وطاح مقامی و الرسوم کلاهما
فلست أری فی الوقْت قربا و لابعدا
فنیْت به عنی فنازلنی به
فهذا ظهور الْحق عند الفنا قصْدا
فی الجمله، فنا از چیزی جز به رویت آفت آن و نفی ارادت آن درست نیاید که هر که را صورت بسته است که فنا از چیزی به حجاب آن چیز درست آید برخطا است. نه چنان که آدمی چون چیزی را دوست دارد گوید که: «من بدان باقی ام.» و تا چیزی دشمن دارد گوید: «من از آن فانی ام.» که این هر دو صفت طالب است و اندر فنا محبت و عداوت نیست و اندر بقا رویت تفرقه نی.
و گروهی را اندر این معنی غلطی افتاده است و می پندارند که: «این فنا به معنی فقد ذات و نیست گشتن شخص است و این بقا آن که بقای حق به بنده پیوندد.» و این هر دو محال است.
و اندر هندوستان مردی دیدم که مدعی بود به تفسیر وتذکیر و علم که با من اندر این معنی مناظره کرد. چون نگاه کردم وی خود می فنا را نشناخت و بقا را و قدیم را ازمحدث فرق نمی دانست کرد. و از جهال این طایفه بسیارند که فنای کلیت می روا دارند و این مکابرۀ عیان بود؛ که هرگز فنای اجزای طینتی و انقطاع آن روا نباشد.
پس مر این مخطیان و جهله را گوییم که: «بدین فنا چه می خواهید؟» اگر گویند: «فنای عین»، محال بود. و اگر گویند: «فنای وصف»، روا بود فنای صفتی به بقای صفتی دیگر؛ که حوالۀ هر دو صفت به بنده باشد و محال باشد که کسی به صفت غیری قایم باشد و مذهب نسطوریان، از رومیان و نصاری، آن است که گویند: «مریم به مجاهدت از کل اوصاف ناسوت فانی شد و بقای لاهوت بدو پیوست. و وی بدان بقا یافت تا باقی شد به بقاء الله، و عیسی نتیجۀ آن بود. و اصل ترکیب عیسی نه از مایۀ انسانیت بود؛ که بقای وی به تحقیق بقای الهیت بود. پس وی و مادرش و خداوند هر سه باقیان اند به یک بقا که آن قدیم است و صفت حق است.» و این جمله موافق است مر قول حشویان را که از مجسمه و مشبهه اند که ذات خداوند را محل محوادث گویند و مر قدیم را صفت محدث روا دارند.
گوییم با جمله که: چه محدث محل قدیم بود و چه قدیم محل محدث؟ و چه قدیم را وصفی محدث بود و چه محدث را وصفی قدیم؟ و جواز این مذهب دهر باشد و دلیل حدث عالم را باطل گرداند و صنع و صانع را یا قدیم باید گفت و یا هر دو را محدث به امتزاج مخلوق با نامخلوق و حلول نامخلوق به مخلوق و این خسران مر ایشان را بسنده باشد که چون قدیم را محل حوادث گویند و یا حادث را محل قدیم یا صنع و صانع را قدیم، چون به برهان ضرورت گردد محدثی صنع، صانعشان را محدث باید گفت؛ که محل چیز چون عین چیز بود. چون محل محدث بود باید تا حال هم محدث باشد. پس این جمله را یا لازم اید که محدث را قدیم گویند یا قدیم را محدث و این هر دو ضلالت بود. و فی الجمله، هر چیزی که به چیزی موصول و مقرون و متحد و ممتزج بود حکم هر دو چیز چون یکی بود. پس بقای ما صفت ماست و فنای ما صفت ما و اندر تخصیص اوصاف ما را فنای ما چون بقای ما بود و بقا چون فنا. پس فنا وصفی بود به بقای وصفی دیگر.
و باز اگر کسی عبارت از فنا کند که: «بقا را بدو تعلق نباشد»، روا بود و اگر از بقا که: «فنا را بدو تعلق نه»، هم روا بود؛ که مراد از آن فنا، ذکر غیر بود و بقا ذکر حق. «من فنی من الْمراد بقی بالمراد. هرکه از مراد خود فانی شود به مراد حق باقی شود»؛ از آن چه مراد تو فانی است و مراد حق باقی. چون قایم به مراد خود باشی مراد تو فانی شود قیامت به فنا بود؛ و باز چون متصرف مراد حق باشی مراد حق باقی بود قیامت به بقا بود.
و مثال این، چنان بود که هرچه اندر سلطان آتش افتد، به قهر وی به صفت وی گردد. چون سلطان آتش وصف شیء را اندر شیء مبدل می گرداند، سلطان ارادت حق از سلطان آتش اولی تر؛ اما این تصرف آتش اندر وصف آهن است و عین همان است، هرگز آهن آتش نگردد. والله اعلم.